ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
شهید جمال عزیز ، قبل از ذکر هر چیزی ، تا یادم نرفته میخواهم در خصوص عکس مادربزرگ ( گدننه ) که از تو کش رفته بودم ، حلالیت بطلبم . شاید بگویی کدام عکس ، پس نگاه کن و عوض من یک ماچ آبدار از لپهاش بردار .
اکنون بیست و نه سال از سفری که من و دکتر جواد به بانه داشتیم میگذرد . حتماً تو بهتر بخاطر داری ، چون تو شاهدی و شهید ، و تازه در آنسوتر از این دنیا ، یعنی توی عالم مجردات ، این گذشت زمان سی ساله که ما را شدیداً مستهلک کرده ، برای شما سه سوته گذشته است . وانگهی از این فلسفه بافیها که بگذریم میگویند توی عالم بالا نسیان و فراموشی راه ندارد ، پس تو بهتر به یاد داری زمستان سال 1361 را که معاونت فرماندهی سپاه بانه را بر عهده داشتی و پسرعمویمان جواد تازه دانشجوی مدرسه عالی شهید مطهری شده بود و توی تعطیلات محرّم ، فیلش یاد هندوستان کرد و من را نیز که 7 ماهه داماد بودم هوایی کرد و توی آن همه خطراتی که بر کردستان حاکم بود به آن سمت کشاند و چه صحنهی زیبایی بود ملاقات ما سه نفر پسرعمو در آن صبح دلانگیز ، کنار درب دژبانی فرماندهی سپاه بانه ، شما دوتا پسر عمو (یالقوز و مجرد) بودید و فارغ الخیال از همهچیز و همهجا ، به دنیا و دلواپسیهای دنیایی من ، میخندیدید .
بگذریم توی این سیسال ، تو آنطرف فارغ از دنیا و رنجهایش ، غرق حال و صفا بودی و ما اینطرف تنها دلخوشیهامان خاطراتمان بود و هست ، و بخش بزرگی از این خاطرات ، یاد تو و دیگر از دنیا رهاشدگان میباشد.
حقیقتش را بخواهی طی این یکسالی که وبلاگ غیاثکلا راه اندازی شد ، بارها و بارها نشستم تا در مورد تو و شش شهید دیگر روستا بنویسم ، ولی مگر امکانپذیر هست ؟ نه بخدا ، آخر چه بنویسم که اولاً من لایقش باشم و از همه مهمتر طاقتش را داشته باشم .
خودت خوب میدانی که من و اهالی غیاثکلا از تکتک شما شهدا خاطرات زیادی داریم . بخصوص من از تو و شهید عیسی که ایامی را با هم گذرانده ایم . تو با خیلیهای دیگر ، خیلی بیشتر از من که دورتر از بقیه زندگی میکردم ، محشور بودهای ، ولی چون رفاقت و دوستی تو و من از جنس دیگری بود و تو بدلیل تفکر و احساسات متفاوتی که من نسیت به دیگران داشتم ، بعضی مسائل و درد دلهایت را ، راحت و بی واهمه در گوش من زمزمه میکردی . ارتباطم با شهید عیسی که دوسال تمام در قم انس و الفت داشتیم هم از جنس همان دوستی بود . وقتی عیسی بخاطر اعزام به سربازی از من مفارقت نمود ، به سوی تو آمد و به محفل انس تو پیوست و هنوز به سال نرسیده ، از همهی ما و دنیای پوچ ما دل کند و راه دلستان اسماعیل قاسمی پیش گرفت و به خدا دل داد و دلداده او شد و تو فقط یکسال هجران او تحمل کردی و تو را نیز چون رغبت و شوق خدایش بود گریبان شکیبایی چاک نمودی و سوزان و گدازان رهسپار همان دیار شدی و تلی از خاکستر کالبد سوخته خویش را وانهادی تا آئینه تمامنمای شیفتگان دلدادگی باشی و اینگونه شد که کریمیان این شیداوش دلیر در سالگرد شهادتت ، حق همرزمی تو بجای آورد و جمع ما وادادگان را ترک گفت و به جمع شما سعادتیافتگان راه یافت .
پس قبول کن ، یادآوری و وصف همه اینها ، سهل و آسان نیست . باور کن طی این یکسال بسیار جوانان را تشویق به نوشتن در باره شما نمودم و چه غافل بودم که جوانان بجز تجلیل و ارجگزاری شما ، آنهم بگونهای رسمی و تشریفاتی چه میتوانند ارائه نمایند .
یادگارت محدث ، که دیدن تو بجز در خواب برایش دست یافتنی نبوده و نیست ، آیا جز سوز درون و ریختن آن در قالب مرثیههایی که در تعزیهخوانیها اجراء مینماید ، چه کار دیگری میتواند بکند که نکرده باشد ؟
آیا برادرزادهات علی ، بیشتر از مقداد (برادرزاده عیسی) ، خواهد توانست از تو چیزی بنویسد ؟
از تو باید یاران و رفیقان شفیقت ، یعنی باجناقت آقای رحمانزاده و پسرعمویت دکترجواد و پسرعمویت آقاکمال بنویسند که همان سالها بهنگام شهادتت نوشتند و سرودند .
و من بیچاره ، جز نمایش تکراری خاطرات خاطرنوازت بر پرده ضمیر ، کاری دیگر نتوانم کرد که آنهم فضای وبلاگ را شایستگی ثبت آن نیست .