سایت روستای غیاثکلا

سایت روستای غیاثکلا

پایگاه اینترنتی روستای غیاثکلا دابو از توابع آمل - مازندران
سایت روستای غیاثکلا

سایت روستای غیاثکلا

پایگاه اینترنتی روستای غیاثکلا دابو از توابع آمل - مازندران

زندگینامه تحصیلی و شغلی حاج‌ علیرضا غیاث‌پور

طی این نوشتار زندگینامه حاج علیرضا غیاث‌پور (دومین دیپلمه روستای غیاثکلا) که به قلم خودشان تحریر شده است ، تقدیم میگردد :

اینجانب علیرضا غیاث پور (معروف به اکبر) فرزند مرحوم حاج ابراهیم دارای شناسنامه صادره از حوزه 2 آمل ، روز هشتم آبان 1327 شمسی بعنوان فرزند ارشد در یک خانواده مذهبی سنتی ساکن قریهی غیاثکلا چشم به جهان گشودم . همینکه هفت ساله شدم به مکتبخانه ملا اسماعیل روانهام کردند و سه سال نزد او  عم جزء و قرآن و قسمتی از خزائن الاشعار را تعلیم دیدم ، متاسفانه با رفتن ملا اسماعیل از روستا و تعطیلی چند ماهه مکتبخانه ، در روند تعلیم وقفه ایجاد شد که با آمدن میرزا ابراهیم و فعالیت مجدد مکتبخانه در تکیه غیاثکلا ، فراگیری خزائن الاشعار وجوهری و حساب و هندسه تا سه سال دیگر ادامه یافت و در سال 1342 با شرکت در امتحانات کلاسهای اول تا چهارم ابتدایی دبستان دیوکلا ( قائمیه فعلی) و قبولی در آن ، همانسال اسم من در کلاس پنجم دبستان ثبت نام شد .

تحصیل کلاس پنجم و ششم ابتدایی در دبستان روستای دیوکلا طی دو سال به سختی سپری شد . زیرا ناگزیر بودم هر روز صبح زود نیم فرسخ راه را از غیاثکلا تا دیوکلا پیادهروی کنم و تا غروب گرسنه و تشنه ، سختی درس و سختگیری معلمین و مربیان مدرسه را تحمل نموده و در تنگنای تاریکی غروب مجدداً همین راه نیم فرسخی را پیاده تا غیاثکلا مراجعت نمایم . از آنجا که هفت ماه از سال تحصیلی هوا بارانی و راه گل و شل بود و تن پوش و پاپوش مناسبی نیز فراهم نبود ، شرائط را بمراتب سخت‌تر میکرد . و اگر نبود حضور همراهان وهمدرسانی چون (عسگری حسین‌زاده ، زین‌العابدین قاسمی ، محمدباقرجالوی ، محمدعلی فرجی و نعمت مهدوی) بی شک بر مشقت این تحصیل صد چندان افزوده میگردید . در این فاصله یازده ساعته که از غیاثکلا دور بودیم و در دیوکلا حضور داشتیم ، خوراکمان ناهار مختصری متشکل از نان خشکی بود که روی آن شکر پاشیده بودند . و برای اینکه با خوردن آن لثه و سقف دهانمان زخم برندارد آنرا در آب نهر جلوی دبستان فرو میکردیم تا خیس و نرم شود .

بالاخره این دو سال به هر مشقّتی بود گذشت و جهت ادامه تحصیل در سطح متوسطه اول (سیکل) به دبیرستان طبری آمل رفتم ، که البته آن نیز بدون مشکلات نبود ، (عدم امکان تردد روزانه به روستا ، مستأجری کردن در آمل ، پخت و پز نمودن در کنار درس ، و دوری از خانواده و محیط صمیمانه روستا ، و دلتنگیهای شب هنگام یک نوجوان 15 ساله‌ی غریب) ، هر کدام به تنهایی میتوانست آدمی را از درس خواندن بیزار کند تا چه رسد به اینکه همه این‌‌ها با بی‌بضاعتی و عدم تمکّن مالی جمع شود . امّا مع‌الوصف نمرات درسی من کمتر از شاگرد زرنگهای ساکن آمل نبود . بطوریکه سه سال اول متوسطه (سیکل) را با نمرات خوب طی نموده و چون به پزشکی علاقمند بودم از میان سه رشته (ریاضی ، طبیعی ، ادبی) ، در رشته طبیعی  دبیرستان پهلوی (امام خمینی فعلی) ثبت نام نمودم و این سه سال را نیز با نمرات خوب طی نموده و در خرداد 1350 موفق به اخذ دیپلم شدم . البته درس خواندن سال آخر دبیرستان چون همراه با افزایش آمادگی برای شرکت در کنکور نیز بود ، در شرائط بسیار سخت تری سپری شد . به هر تقدیر دیپلم اخذ و شرکت در کنکور نیز تحقق یافت و اینجانب با اینکه رتبه‌ی خوبی در کنکور کسب نموده بودم ولی بدلیل علاقمندی بیش از حد به پزشکی و دامپزشکی و علوم آزمایشگاهی ، فقط همین رشته ها را انتخاب نمودم و از رقابت کردن در سایر رشته‌ها که رتبه پائین‌تری میخواست (مانند شیمی و مهندسی کشاورزی و .....) خودداری کردم و همین باعث شد که به دانشگاه راه نیافته و بسیار سرخورده و شرمنده از غیاثکلا و آمل دوری گزیده و رهسپار تهران شوم . دوهفته‌ای در مسافرخانه شجاعی‌نو تهران که پاتوق مازندرانیها بود ، بلاتکلیف گذراندم که بطور اتفاقی با یک از اهالی روستای بیشه محله بزرگ (آقای جمشید یزدانی ) آشنا شدم و او که افسر نیروی هوایی بود ، استخدام در نیروی هوایی را به من پیشنهاد داد . از روی اسیصال و به خاطر خلاص شدن از مخمصه بلاتکلیفی ، فردای همانروز به نیروی هوایی مراجعه و بعنوان همافر پذیرش شدم . و قرار شد که طی دوسال ضمن آموزشهای نظامی ، به فراگیری پیشرفته زبان انگیسی بپردازیم و بعد از آن به آمریکا اعزام تا در آنجا طی گذراندن دوره چهارساله به ایران برگردیم و در کسوت همافری مشغول کار شویم . البته شرط اعزام به آمریکا ، احراز نمره 80 در هر دوره از دروس زبان بود و من 22 ماه از این دوره‌ی دو ساله را با نمرات بالاتر از 85 گذرانده بودم که روزی دوست و رفیق نزدیکم آقای مرتضی سعیدی (اهل روستای کمانگرکلا) جهت دیدن من به درب پادگان آمد و ضمن صحبتهای زیادی که بین ما رد و بدل شده بود ، مرا به خروج از اشتغال در ارتش ترغیب نمود . بر این اساس عزم خود را جزم نمودم تا از نیروی هوایی خارج شوم . لیکن خروج از آنجا به این سادگی نبود و اگر همینطوری استعفا میدادم میبایست تمامی حقوق دریافتی و هزینه‌های آنجا را پرداخت میکردم . لذا ناگزیر شدم که با درس نخواندن و افت نمرات زبان انگلیسی تا زیر حد نصاب نمره‌ی قبولی (یعنی نمره  80) ، آنها را به اخراج خویش وادار نمایم . و خوشبختانه با اجرای این ترفند در مدت 8 هفته باقیمانده از دوره دوساله موفق شدم که که از نیروی هوایی اخراج و آزاد شوم .

پس از تسویه حساب ، همان شبانه چون پرنده ای سبکبال از پادگان خارج و شب را در منزل آقای سیدباقر سخایی ( اهل روستای بینمد) بیتوته کردم و صبح به قصد دیدن دوستان و همکلاسیهای دوران دبیرستان که در آن زمان دانشجوی دانشگاه تبریز بودند ، راهی تبریز و مهمان آقای مرتضی موحدی شدم  . ده روز نزد ایشان ماندم و در این ده روز همپای ایشان (بصورت قاچاقی) سر کلاسهای درس دانشگاه حضور یافته و با گروهی از دانشجویان آملی و بهشهری که تحت مدیریت مرتضی موحدی به فعالیتهای سیاسی مشغول بودند ، آشنا شدم و همین امر فصل جدیدی در زندگی برایم رقم زد و باب فعالیتهای سیاسی را برایم گشود . و نه تنها باعث شد تا زندگی 5 سال منتهی به سال پیروزی انقلاب ( یعنی سالهای 1352 تا 1357) برای من آمیخته با فعالیتهای سیاسی و تنیده با مطالعه و بررسی اسلام حقیقی باشد ، بلکه موجب شد تا بیشتر از سی سال فعالیت اجتماعی و شغلی من نیز تحت الشعاع آن قرار گرفته و مرا علیرغم شغل اداری‌ام که میتوانست آرام و راحت باشد ، به صحنه‌ی کشاکشهای فعالیتهای سیاسی و نظامی و امنیتی و مبارزاتی در راستای حفظ و حراست از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی سوق دهد .

پس از سفر تبریز به آمل بازگشتم و عازم خدمت سربازی شدم . دوره آموزش ابتدایی را در مرکز 01 تهران و دوره آموزش تخصصی را در پادگان باغ جنت شیراز گذرانده و با درجه گروهبان یکمی به پادگان لویزان تهران تقسیم شدم . بعد از خاتمه خدمت در بیستم آبان 1354 در آزمونهای استخدامی بانک بازرگانی (تجارت فعلی) و بانک ملی و وزارت دارایی شرکت نموده و در هر سه آزمون قبول شدم . امّا از آنجا که نتتیجه آزمون بانک بازرگانی جلوتر اعلام و در شعبه رودکی آن استخدام و مشغول به کار بودم ، قبولی‌های بعدی مورد پیگیری قرار نگرفت . خوشبختانه در همان سال 1354 (ماههای آخر خدمت نظام و قبل از استخدام) قسمت شد که با همشیره‌ی آقای مرتضی موحدی ازدواج کنم .

پس از ازدواج به جهت تکافوی معیشت و هزینه بالای اجاره نشینی در تهران ، ناگزیر بودم که از صبح زود تا ساعت 10 شب تا در سه جای مختلف به کار و فعالیت بپردازم . و چون این امر امکان زندگی مقبول ومطلوب و نیز سایر فعالیتها (از جمله فعالیت سیاسی) را از من سلب کرده بود ، لذا در اوائل سال 1356 به بانک بازرگانی گرگان منتقل شدم . اشتغال در گرگان این فرصت را ایجاد کرده بود که با گروه دانشجویان سیاسی تبریز که توسط  برادرِ همسرم ( آقای مرتضی موحدی) هدایت می‌شد ، بطور تنگاتنگ همکاری داشته باشم . از جمله‌ی آن میتوان به پخش گسترده تراکت و اعلامیه در ساعت 12 ظهر (هنگام تعطیلی مدارس) که بوسیله بانوان انقلابی مستقر در زیارتگاه خضر (جنب بیمارستان 17 شهریور آمل) تحت مدیریت خانم عرب زاده (همسر مرتضی موحدی) آماده شده بود ، اشاره کرد . در آنروز ابتدا خواهران با پنهان کردن تراکت و اعلامیه به زیر چادر آنها را از زیارتگاه تا جلوی دبیرستان طبری آمل حمل نمودند و من و مرتضی موحدی و تعدادی از برادران آملی و بهشهری عضو گروه دانشجویی با پوشش واستتار کاپشن دو رو ، به محض خروج دانش آموزان از مدرسه با پخش اعلامیه و شعار بر شاه و مرگ بر دیکتاتور آنها را به سمت دبیرستان پهلوی و با افزوده شدن دانش آموزان آن مدرسه به جمع قبلی ، و تقسیم این اجتماع عظیم به دو گروه ، یک گروه را به سمت فلکه 17 شهریور و گروه دیگر را به سمت پل معلق جهت تظاهرات هدایت نمودیم . که این تظاهرات بعنوان یک حرکت تاریخی در سرگذشت شهرستان آمل به ثبت رسید و جاودانه شد .

 

 

با شروع انقلاب اسلامی در دی ماه 56 از قم ، من هنوز در بانک بازرگانی گرگان مشغول بودم . گسترده شدن انقلاب و توسعه آن به همه شهرها ، مرا که در گرگان بودم بی نصیب نگذاشت و ضمن کار در بانک و ارتباط با گروه سیاسی فوق الاشاره ، تحت پوشش انجمن قرآن در مسجدگلشن گرگان به فعالیتهای سیاسی مبادرت داشتم . و علاوه بر شرکت در جلسات تفسیر قرآن و مطالعات کتابهای عقیدتی و سیاسی مختلف ، از جمله کتابهای دکتر شریعتی ، بطور عملی نیز با ساختن نارنجک دستی و سه راهی و پرتاب آن به مقر نیروهای نظامی سرکوبگر تظاهرات ، با آنها مقابله میکردیم . با جدی‌تر شدن انقلاب ، رسماً بانک را تعطیل نموده و تحت نظر آقای نورمفیدی مامور انتظامات تظاهراتهای گرگان بودم و بعضاً پا فراتر نهاده و چند روز متوالی کار بانک را رها نموده و گرگان را به قصد آمل ترک میکردم تا در تظاهراتها و درگیریهای آمل نیز شرکت نمایم .

همزمان با سقوط نیروی هوایی و ژاندارمری کل تهران ، خوشبختانه من در آمل حضور داشتم و بهمراهی مردم شهربانی و ژاندارمری آمل را تصرف و خلع سلاح نموده و برای اینکه اسلحه بدست افراد متفرقه نیفتد ، آنها را در منزل آیت‌اله جوادی دپو کردیم . و متعاقب آن به محض اعلام پیروزی انقلاب توسط رسانه‌ها با همکاری جمعی از دوستان (مرتضی موحدی – سیاحی – صالحی – نورمحمدی – پیشنماز زاده ) ، سپاه انقلاب اسلامی را تشکیل دادیم و بعنوان شورای فرماندهی تحت نظارت آقای شیخ موسی رجایی (نماینده آیت‌اله جوادی) به اداره امور آمل پرداختیم . بعدها با انتقال آقای رجایی به سازمان دیگر ، اینجانب با حفظ سمت قبلی ، نقش نمایندگی آیت‌اله جوادی را نیز ایفاء میکردم .

در آبان 1359 بعنوان ناظر پایگاههای سطح مازندران و گیلان در سپاه منطقه سه گیلان و مازندران مستقر در چالوس منصوب شدم . پس از مدتی با عمق گرفتن جنگ ، بعنوان نماینده اعزام نیروی ستاد منطقه سه گیلان و مازندران در باختران مستقر و مسئولیت اعزام نیرو به منطقه جنگی غرب را بر عهده داشتم . سه ماه بعد در اهواز تیپ موقت 25 کربلا را با همان ساختار و فرماندهی از اصفهانیها تحویل گرفتم و با این تیپ در منطقه حضور داشتم .

 

 

پس از بازگشت به ستاد منطقه سه گیلان و مازندران ، توسط اطلاعات سپاه گزینش شده و بعنوان مسئول امنیت داخلی و مسئولیت بررسی گروهکهای التقاطی فرقان و منافقین به سپاه ساری و قائم شهر و سوادکوه انتقال یافتم . و در آنجا تا آذر 1363 فعالیت داشتم

در سال 1363 وزارت اطلاعات ایجاد و مقرر شده بود که ما از اطلاعات سپاه در آنجا متمرکز شویم . اما از آنجا که بانک تجارت با استعفا و جذب شدنم در وزارت اطلاعات موافقت ننمود ، لذا اینجانب پس از شش سال خدمت در سپاه و 28 ماه حضور در جبهه‌های جنگ ، به تشکیلات بانک تجارت که در تمام این مدت تامین کننده حقوق کارمندی من بود ، برگشتم .

به محض برگشت به بانک تجارت ، ابتدا رئیس شعبه امام رضا آمل و سپس معاون استان و پس از آن بترتیب مدیر کل در استانهای مازندران ، همدان ، لرستان ، گیلان ، کرمان ، فارس و گلستان بودم . و طی این سالها ضمن ارائه خدمت ، تحصیلات دانشگاهی را تا اخذ مدرک لیسانس مدیریت صنعتی ادامه دادم و زمانیکه در کرمان مشغول بودم تا ترم آخر فوق لیسانس مدیریت دولتی پیش رفتم ولیکن بدلیل تنگ نظری مدیران ارشد و عدم تعویق انتقال تا اتمام آخرین ترم کارشناسی ارشد و انتقال زود هنگام از کرمان ، متاسفانه از گرفتن مدرک فوق لیسانس محروم شدم .  

بعد از بازنشستگی از بانک تجارت در 29 بهمن 1381 ، مدتی ریاست بانک صنعت و معدن استان و مدتی نیز ریاست بانک پارسیان آمل را بر عهده داشتم . تا سال 1391 طی ده سال بازنشستگی همزمان با اشتغال در بانکهای مذکور ، بصورت شراکتی اقدام به فعالیتهای تولیدی و صنعتی نیز گردید ولی بدلیل عدم کسب نتیجه مطلوب از ادامه این فعالیتها خودداری شد و اکنون بیش از دو سال است که فارغ از اشتغال ، در کنار خانواده که متشکل از یک پسر و دو دختر میباشد زندگی آرامی را سپری می‌نمایم . مزیداطلاع ، اکنون پسرم با مدرک لیسانس مهندسی عمران کارمند بیمه پارسیان میباشد و یکی از دخترانم مهندس شیلات و دیگری دیپلم ناقص و خانه دار است .  

نظرات 1 + ارسال نظر
بهزاد چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت 11:06

بسیار عالی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.